ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 1 از 3 123 آخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 21
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2011/10/12
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    3,183
    امتیازها
    81,786
    سطح
    100
    12,211
    کاربر فعال

    انجمن شعر و طرب

    سلامی به گرمی دل های پر مهر دوستان و کاربران سایت سخت افزار !

    چرا که نه ؟ مگه ما دل نداریم ؟ نمیشه که همیشه درباره ی سخت افزار و اورکلاک و تعمیرات و ... حرف بزنیم !

    توی این تاپیک میخوایم شعر هایی که واقعا دوستشون داریم را با دیگران قسمت کنیم

    جوری که این تاپیک محلی برای عوض کردن رخوت زندگی با شادابی و مفرح ذات باشه !

    دوستان دقت کنند که از شعر های خیلی خیلی طولانی پرهیز کنند و حداقل از دو بیتی استفاده کنند !
    ویرایش توسط Arsn : 2012/01/15 در ساعت 00:36
    “If you can’t explain it simply, you don’t understand it well enough.”
    Albert Einstein
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2011/10/12
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    3,183
    امتیازها
    81,786
    سطح
    100
    12,211
    کاربر فعال
    آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
    بی وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا

    نوش‌داروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
    سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا

    عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
    من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

    نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
    دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

    وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار
    این‌همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

    شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
    ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

    ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
    اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

    آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
    در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا

    در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
    خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

    شهریارا بی حبیب خود نمی‌کردی سفر
    این سفر راه قیامت می‌روی تنها چرا

    “If you can’t explain it simply, you don’t understand it well enough.”
    Albert Einstein
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2011/10/12
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    3,183
    امتیازها
    81,786
    سطح
    100
    12,211
    کاربر فعال
    یک شبی مجنون نمازش را شکست
    بی وضو در کوچه لیلا نشست

    عشق آن شب مست مستش کرده بود

    فارغ از جام الستش کرده بود
    سجده ای زد بر لب درگاه او

    پر زلیلا شد دل پر آه او
    گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

    بر صلیب عشق دارم کرده ای
    جام لیلا را به دستم داده ای

    وندر این بازی شکستم داده ای
    نشتر عشقش به جانم می زنی

    دردم از لیلاست آنم می زنی
    خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

    من که مجنونم تو مجنونم مکن
    مرد این بازیچه دیگر نیستم

    این تو و لیلای تو ... من نیستم
    گفت: ای دیوانه لیلایت منم

    در رگ پیدا و پنهانت منم
    سال ها با جور لیلا ساختی

    من کنارت بودم و نشناختی
    عشق لیلا در دلت انداختم

    صد قمار عشق یک جا باختم
    کردمت آوارهء صحرا نشد

    گفتم عاقل می شوی اما نشد
    سوختم در حسرت یک یا ربت

    غیر لیلا برنیامد از لبت
    روز و شب او را صدا کردی ولی

    دیدم امشب با منی گفتم بلی
    مطمئن بودم به من سرمیزنی

    در حریم خانه ام در میزنی
    حال این لیلا که خوارت کرده بود

    درس عشقش بیقرارت کرده بود
    مرد راهش باش تا شاهت کنم

    صد چو لیلا کشته در راهت کنم
    “If you can’t explain it simply, you don’t understand it well enough.”
    Albert Einstein
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2011/10/12
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    3,183
    امتیازها
    81,786
    سطح
    100
    12,211
    کاربر فعال
    یاد اون روزا که شروع آشنائی بود ..شروع آشنائی همیشه جالبه ولی زود گذره ...


    گفتمش : دل می خری ؟برسید چند؟گفتمش : دل مال تو، تنها بخند !خنده کرد و دل زدستانم ربودتا به خود باز آمدم او رفته بوددل ز دستش روی خاک افتاده بودجای بایش روی دل جا مانده بود ......


    اما همیشه هر شروعی پابانی هم داره .. پایان تلخی که هر روزش بد تر از مرگه ولی با گذشت زمان اون تلخی هم برات طعم شیرینی داره ،
    می روم خسته و افسرده و زار

    سوی منزلگه ويرانه خويش

    بخدا می برم از شهر شما

    دل شوريده و ديوانه خويش

    می برم، تا كه در آن نقطه دور

    شستشويش دهم از رنگ گناه

    شستشويش دهم از لكه عشق

    زينهمه خواهش بيجا و تباه
    همه چیز تموم میشه و سه تا چیر باقی میمونه

    تجربه و خاطره و گذر عم
    ر





    وقتی به گذر عمرم نگاه میکنم می بینم که ..... کاش هنوز 15 سالم بود تا اشتباهاتم رو تکرار نمی کردمولی اینم می دونم 5-6 ساله دیگه هم به میگم کاش 25 سالم بود تا اشتبا......
    سالهاس که سنگینی گذر ثانیه ها روی دوشم حس میکنم







    وقتی به خودم فکر میکنم می بینم این ترانه ابی چقدر باهام صادقه




    مثله پروانه ای در مشت
    چه آسون میشه ما رو کشت





    اما خیلی وقته تصمیم گرفتم که به راحتی کشته نشم .

    به خاطره همین دیگه بوم خاطراتم رو روبروی نقاش نمی ذارم
    تا به آرامی آغاز به مردنم کنم
    “If you can’t explain it simply, you don’t understand it well enough.”
    Albert Einstein
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2011/10/12
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    3,183
    امتیازها
    81,786
    سطح
    100
    12,211
    کاربر فعال
    الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها
    به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها
    مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها
    به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها
    شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها
    همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها
    حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
    “If you can’t explain it simply, you don’t understand it well enough.”
    Albert Einstein
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2011/10/12
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    3,183
    امتیازها
    81,786
    سطح
    100
    12,211
    کاربر فعال
    مرغ سرح ناله سر کن داغ مرا تازه‌تر کن
    زآه شرربار این قفس را برشکن و زیر و زبر کن
    بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ نغمه‌ی آزادی نوع بشر سرا
    وز نفسی عرصه‌ی این خاک توده را پر شرر کن
    ظلم ظالم، جور صیاد آشیانم داده بر باد
    ای خدا! ای فلک! ای طبیعت! شام تاریک ما را سحر کن
    نوبهار است، گل به بار است ابر چشمم ژاله‌بار است
    این قفس چون دلم تنگ و تار است شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!
    دست طبیعت! گل عمر مرا مچین جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این
    بیشتر کن مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن

    ملک الشعرای بهار
    “If you can’t explain it simply, you don’t understand it well enough.”
    Albert Einstein
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2011/10/12
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    3,183
    امتیازها
    81,786
    سطح
    100
    12,211
    کاربر فعال

    شعر گربه و موش یادآور خاطراتی برای همه ماست ، از دوران مدرسه و معلم ادبیات و ......

    اثری از عبید زاکانی

    اگر داری تو عقل و دانش و هوش بیا بشنو حدیث گربه و موش
    بخوانم از برایت داستانی که در معنای آن حیران بمانی
    ای خردمند عاقل ودانا قصه‌ی موش و گربه برخوانا
    قصه‌ی موش و گربه‌ی مظلوم گوش کن همچو در غلطانا
    از قضای فلک یکی گربه بود چون اژدها به کرمانا
    شکمش طبل و سینه‌اش چو سپر شیر دم و پلنگ چنگانا
    از غریوش به وقت غریدن شیر درنده شد هراسانا
    سر هر سفره چون نهادی پای شیر از وی شدی گریزانا
    روزی اندر شرابخانه شدی از برای شکار موشانا
    در پس خم می‌نمود کمین همچو دزدی که در بیابانا
    ناگهان موشکی ز دیواری جست بر خم می خروشانا
    سر به خم برنهاد و می نوشید مست شد همچو شیر غرانا
    گفت کو گربه تا سرش بکنم پوستش پر کنم ز کاهانا
    گربه در پیش من چو سگ باشد که شود روبرو بمیدانا
    گربه این را شنید و دم نزدی چنگ و دندان زدی بسوهانا
    ناگهان جست و موش را بگرفت چون پلنگی شکار کوهانا
    موش گفتا که من غلام توام عفو کن بر من این گناهانا
    گربه گفتا دروغ کمتر گوی نخورم من فریب و مکرانا
    میشنیدم هرآنچه میگفتی آروادین قحبه‌ی مسلمانا
    گربه آنموش را بکشت و بخورد سوی مسجد شدی خرامانا
    دست و رو را بشست و مسح کشید ورد میخواند همچو ملانا
    بار الها که توبه کردم من ندرم موش را بدندانا
    بهر این خون ناحق ای خلاق من تصدق دهم دو من نانا
    آنقدر لابه کرد و زاری کردی تا بحدی که گشت گریانا
    موشکی بود در پس منبر زود برد این خبر بموشانا
    مژدگانی که گربه تائب شد زاهد و عابد و مسلمانا
    بود در مسجد آن ستوده خصال در نماز و نیاز و افغانا
    این خبر چون رسید بر موشان همه گشتند شاد و خندانا
    هفت موش گزیده برجستند هر یکی کدخدا و دهقانا
    برگرفتند بهر گربه ز مهر هر یکی تحفه‌های الوانا
    آن یکی شیشه‌ی شراب به کف وان دگر بره‌های بریانا
    آن یکی طشتکی پر از کشمش وان دگر یک طبق ز خرمانا
    آن یکی ظرفی از پنیر به دست وان دگر ماست با کره نانا
    آن یکی خوانچه پلو بر سر افشره آب لیمو عمانا
    نزد گربه شدند آن موشان با سلام و درود و احسانا
    عرض کردند با هزار ادب کای فدای رهت همه جانا
    لایق خدمت تو پیشکشی کرده‌ایم ما قبول فرمانا
    گربه چون موشکان بدید بخواند رزقکم فی السماء حقانا
    من گرسنه بسی بسر بردم رزقم امروز شد فراوانا
    روزه بودم به روزهای دگر از برای رضای رحمانا
    هرکه کار خدا کند بیقین روزیش میشود فراوانا
    بعد از آن گفت پیش فرمائید قدمی چند ای رفیقانا
    موشکان جمله پیش میرفتند تنشان همچو بید لرزانا
    ناگهان گربه جست بر موشان چون مبارز به روز میدانا
    پنج موش گزیده را بگرفت هر یکی کدخدا و ایلخانا
    دو بدین چنگ و دو بدانچنگال یک به دندان چو شیر غرانا
    آندو موش دگر که جان بردند زود بردند خبر به موشانا
    که چه بنشسته‌اید ای موشان خاکتان بر سر ای جوانانا
    پنج موش رئیس را بدرید گربه با چنگها و دندانا
    موشکانرا از این مصیبت و غم شد لباس همه سیاهانا
    خاک بر سر کنان همی گفتند ای دریغا رئیس موشانا
    بعد از آن متفق شدند که ما می‌رویم پای تخت سلطانا
    تا بشه عرض حال خویش کنیم از ستم‌های خیل گربانا
    شاه موشان نشسته بود به تخت دید از دور خیل موشانا
    همه یکباره کردنش تعظیم کای تو شاهنشهی بدورانا
    گربه کرده است ظلم بر ماها ای شهنشه اولم به قربانا
    سالی یکدانه میگرفت از ما حال حرصش شده فراوانا
    این زمان پنج پنج میگیرد چون شده تائب و مسلمانا
    درد دل چون به شاه خود گفتند شاه فرمود کای عزیزانا
    من تلافی به گربه خواهم کرد که شود داستان به دورانا
    بعد یکهفته لشگری آراست سیصد و سی هزار موشانا
    همه با نیزه‌ها و تیر و کمان همه با سیف‌های برانا
    فوج‌های پیاده از یکسو تیغ‌ها در میانه جولانا
    چونکه جمع آوری لشگر شد از خراسان و رشت و گیلانا
    یکه موشی وزیر لشگر بود هوشمند و دلیر و فطانا
    گفت باید یکی ز ما برود نزد گربه به شهر کرمانا
    یا بیا پای تخت در خدمت یا که آماده باش جنگانا
    موشکی بود ایلچی ز قدیم شد روانه به شهر کرمانا
    نرم نرمک به گربه حالی کرد که منم ایلچی ز شاهانا
    خبر آورده‌ام برای شما عزم جنگ کرده شاه موشانا
    یا برو پای تخت در خدمت یا که آماده باش جنگانا
    گربه گفتا که موش گه خورده من نیایم برون ز کرمانا
    لیکن اندر خفا تدارک کرد لشگر معظمی ز گربانا
    گربه‌های براق شیر شکار از صفاهان و یزد و کرمانا
    لشگر گربه چون مهیا شد داد فرمان به سوی میدانا
    لشگر موشها ز راه کویر لشگر گربه از کهستانا
    در بیابان فارس هر دو سپاه رزم دادند چون دلیرانا
    جنگ مغلوبه شد در آن وادی هر طرف رستمانه جنگانا
    آنقدر موش و گربه کشته شدند که نیاید حساب آسانا
    حمله‌ی سخت کرد گربه چو شیر بعد از آن زد به قلب موشانا
    موشکی اسب گربه را پی کرد گربه شد سرنگون ز زینانا
    الله الله فتاد در موشان که بگیرید پهلوانانا
    موشکان طبل شادیانه زدند بهر فتح و ظفر فراوانا
    شاه موشان بشد به فیل سوار لشگر از پیش و پس خروشانا
    گربه را هر دو دست بسته بهم با کلاف و طناب و ریسمانا
    شاه گفتا بدار آویزند این سگ روسیاه نادانا
    گربه چون دید شاه موشانرا غیرتش شد چو دیگ جوشانا
    همچو شیری نشست بر زانو کند آن ریسمان به دندانا
    موشکان را گرفت و زد بزمین که شدندی به خاک یکسانا
    لشگر از یکطرف فراری شد شاه از یک جهت گریزانا
    از میان رفت فیل و فیل سوار مخزن تاج و تخت و ایوانا
    هست این قصه‌ی عجیب و غریب یادگار عبید زاکانا
    جان من پند گیر از این قصه که شوی در زمانه شادانا
    غرض از موش و گربه برخواندن مدعا فهم کن پسر جانا
    “If you can’t explain it simply, you don’t understand it well enough.”
    Albert Einstein
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2011/10/12
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    3,183
    امتیازها
    81,786
    سطح
    100
    12,211
    کاربر فعال
    قسمتی از گزیده های اشعار امیر خسرو دهلوی از دفتر مجنون و لیلی را براتون انتخاب کردم که امیدوارم استقبال شما را به همراه داشته باشه !

    دندانه گشای قفل این راز زین گونه در سخن کند باز
    کان روز که زاد قیس فرخ رخشنده شد آن قبیله را رخ
    زان نور خجسته‌ی شب افروز بر عامریان خجسته شد روز
    بنشست پدر به شادمانی بگشاد دری به مهمانی
    واندر پس پرده ما درش نیز آراست ز صفه تا به دهلیز
    خوبان قبیله را طلب کرد آفاق ز نغمه بر طرف کرد
    جستند حکیم طالع اندیش کاگه کند از حکایت پیش
    دانا بشمار خود نظر کرد گفت آنچه سر از شمار بر کرد
    کاین طفل مبارک اختر خوب یوسف صفتی شود چو یعقوب
    با آنکه ز گردش زمانه در فضل و هنر شود یگانه
    لیکن فتدش گه‌ی جوانی در سر هوسی، چنانکه دانی
    از عشق بتی نژند گردد دیوانه و مستمند گردد
    اندیشه چنان کند به زارش کاز دست رود عنان کارش
    مادر پدر از چنین شماری ماندند، دمی، به خار خاری
    لیکن ز نشاط روی فرزند گشتند، بهر چه هست، خرسند
    آن نکته به سهل بر گرفتند و آیین طرب ز سر گرفتند
    یک چند چو دور چرخ در گشت آن گلبن تر شگفته‌تر گشت
    سالش به شمار پنجم افتاد زو نور به چرخ و انجم افتاد
    شد تازه، چو نیم رسته سروی یا بال دمیده نو تذروی
    نزد همه شد به هوشمندی چون مردم دیده، ز ارجمندی
    زیرک دلیش چو باز خواندند در پیش معملش نشاندند
    دانای رقم ز بهر تعلیم کردش به کنار تخته تسلیم
    جهد ادبش بدان چه دانست می کرد چنانچ می توانست
    آراسته مکتبی چو باغی هر لاله درو، چو شب چراغی
    زین سوی نشسته کودکی چند آزاده و زیرک و خردمند
    زان سوی ز دختران چون حور مسجد شده چون بهشت پر نور
    هر تازه رخی چو دسته‌ی گل بر گل زده جنتهای سنبل
    بود از صف آن بتان چون ماه ماهی، زده آفتاب را، راه
    لیلی نامی که مه غلامش خالش نقطی ز نقش نامش
    مشعل کش آفتاب و انجم دیوانه کن پری و مردم
    سلطان شکر لبان آفاق لشکر شکن شکیب عشاق
    سر تا به قدم کرشمه و ناز هر سر کش حسن و هم سرانداز
    نازی و هزار فتنه در دهر چشمی و هزار کشته در شهر
    نی بت که چراغ بت پرستان طاوس بهشت و کبک بستان
    اندر صف آن بتان شیرین چون زهره به ثور و مه به پروین
    زانو زده قیس در دگر سوی هم چرب زبان و هم سخن گوی
    نازک چو نهال نو دمیده خوش طبع و لطیف و آرمیده
    شیرین سخنی که هوش می‌برد رونق ز شکر فروش می‌برد
    وان لاله رخان ارغوان ساق نیز از دل و جانش گشته مشتاق
    ایشان همه را بقیس میلی وان سوخته در هوای لیلی
    لیلی خود ازو خراب جان تر گشته نفس از نفس گران‌تر
    هر دو به نظاره روی در روی در رفته خیال موی در موی
    لب مانده ز گفت و زبان هم دل گشته بهم یکی و جان هم
    این زو به غم و گداز مانده دل بسته و دیده باز مانده
    وان کرده نظر به روی این گرم وافگنده ز دیده برقع شرم
    این گفته غم خود از رخ زرد او داده جوابش از از دم سرد
    این دیده درو به چشم پاکی او نیز، ولی به شرمناکی
    این گشته به اب دیدگان مست او شسته ز جان خویشتن دست
    این کام خود از فغان خود دوخت او، سینه‌ی خود، ز آه خود سوخت
    سلطان خرد برون شد از تخت هم خانه به باد داد و هم رخت
    فریاد شبان بمانده از کار میش آبله پای و گرگ خون‌خوار
    مستان ز شراب خانه جسته خم بر سر محتسب شکسته
    مجنون ز نسیم آن خرابی شد بی خبر از تنگ شرابی
    از خون جگر شراب می‌خورد وز پهلوی خود کباب می‌خورد
    دزدیده درو نگاه می‌کرد می‌دید ز دور و آه می‌کرد
    می‌بود ز نیک و بد هراسش می‌داشت خرد هنوز پاسش
    اندیشه هنوز خام بودش دل در غم ننگ و نام بودش
    چون لاله، جبین شگفته می‌داشت داغی به جگر، نهفته می‌داشت
    می‌سوخت چو شمع با رخ زرد در گریه و سوز خنده می‌کرد
    دانا رقمش به تخته می‌جست او تخته به اب دیده می‌شست
    استاد، سخن ز علم می‌راند او جمله کتاب عشق می‌خواند
    وان لعبت دردمند دل تنگ دل داده به باد و مانده بی سنگ
    خون دلش از صفای سینه پیدا چو می اندر آب گینه
    بر چهره ز شرم پرده می‌دوخت و آتش به دلش گرفته می‌سوخت
    هر چند که غنچه بود سر بست می‌کرد ز بوی خلق را مست
    بودند به زاری آن دو غم خوار در چنبر یکدگر گرفتار
    یاران که بهر کناره بودند دزدیده دران نظاره بودند
    می‌کرد دو سینه جوش بر جوش می‌رفت دو قصه گوش بر گوش
    این داشت فسانه در مدارا او گفت حکایت آشکارا
    رازی که ز سینها بجوشد او باز کند گر این بپوشد
    باشد چو خریطه پر ز سوزن بندی دهنش، جهد ز روزن
    بر روی محیط پل توان بست نتوان لب خلق را زبان بست
    “If you can’t explain it simply, you don’t understand it well enough.”
    Albert Einstein
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2011/11/10
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    3,909
    امتیازها
    113,930
    سطح
    100
    12,120
    کاربر فعال
    آب زنید راه را همین که نگار میرسد............................ مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد

    راه دهید یار را,آن مه ده چهار را................................... کز رخ نوربخش او نور نثار می رسد

    چاک شده است آسمان,غلغله ای ست در جهان .......... عنبر و مشک می دمد,سنجق یار می رسد

    رونق باغ می رسد,چشم و چراغ می رسد..................... غم به کناره می رود , مد به کنار می رسد

    تیر روانه می رود,سوی نشانه می رود .......................... ما چه نشسته ایم پس؟ شه ز شکار می رسد

    باغ سلام می کند,سرو قیام می کند ............................. سبزه پیاده می رود, غنچه سوار می رسد

    خلوتیان آسمان تا چه شراب می خورند! ......................... روح خراب و مست شد,عقل خمار می رسد

    چون برسی به کوی ما,خامشی است خوی ما................. زان که ز گفتگوی ما,گرد و غبار می رسد


    خواجه شمس الدین محمد (حافظ)
    ویرایش توسط Yaser_Aramesh : 2012/01/15 در ساعت 12:07
  10. #10
    تاریخ عضویت
    2011/10/12
    نوشته ها
    83
    امتیازها
    4,384
    سطح
    42
    321
    کاربر انجمن

    Lightbulb شعرهای زنجیره ای

    چون حجم فایل کمی زیاد بود در یه آپلود سنتری آپلودش کردم.

    دانلود
صفحه 1 از 3 123 آخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 21

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •