PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دلنوشته ها



Phantom
2011/12/28, 19:24
درود بر همه یاران
در اینجا نوشتهایی که از دل بر آمده باشند و لاجرم بر دل بنشینند نقش خواهد بست
چه از دل شما باشند چه از جایی برداشت کرده باشین .
در اینجا من متن زیر را که همین امروز مشاهده کردم براتون میارم شما هم هرچه تونستین پیوست کنین
چهار فصل
مثل طبیعت چهار فصل باشیم:
همچون بهار ی شکوفا
مثل تابستان گرم و صمیمی
بسان پاییز بارانی و بخشنده
مانند زمستان برفی سپید و پاک

همیشه پیروز باشین

doom2009
2011/12/28, 21:02
یک نفر گفت به من خانه دوست کجاست؟
من نگاهش کردم ؛ گفتمش چشم شماست
خنده ای کرد و گذشت، آنطرف تر ایستاد
بر تن باد نوشت، خانه اش قلب شماست‬

doom2009
2011/12/28, 21:05
قفسی بایدساخت
هرچه دردنیا گنجشک وقناری هست
باپرستوها
وکبوترها
همه راباید یکجا به قفس انداخت
روزگاری است که پرواز کبوترها
درفضا ممنوع است
که چرا
به حریم جتها خصمانه تجاوزشده است
روزگاری است که خوبی خفته است
وبدی بیدار است
وهیاهوی قناریها
خواب جتها را آشفته است

*hit m@n*
2011/12/28, 21:09
روزی دختری به کوروش کبیر گفت
من عاشق شما هستم
کوروش گفت لیاقت شما برادر من است که از من زیبا تر و بهتر است که در پشت سر شما ایستاده است
دخترک برگشت و دید کسی پشت سرش نیست
وقتی دخترک برگشت و به کوروش نگاه کرد
کوروش به او گفت اگر عاشق من بودی پشت سرت را نگاه نمیکردی


با تشکر

Yaser_Aramesh
2011/12/28, 21:25
روزی دختری به کوروش کبیر گفت
من عاشق شما هستم
کوروش گفت لیاقت شما برادر من است که از من زیبا تر و بهتر است که در پشت سر شما ایستاده است
دخترک برگشت و دید کسی پشت سرش نیست
وقتی دخترک برگشت و به کوروش نگاه کرد
کوروس به او گفت اگر عاشق من بودی پشت سرت را نگاه نمیکردی


با تشکر

آقا جواد............حرف هایی میزنی که یه جوون معمولی نمیزنه...........
پس عاشق بودی بی شک.............

ولی دور از شوخی خیلی زیبا بود و آموزنده

saeid6574598
2011/12/28, 23:33
یه بار یکی بوده آدمها رو خیلی اذیت می کرده . یک روز پدرش بهش میگه : پسرم به ازای تمامی انسانهایی که اذیت می کنی ، یک میخ به داخل دیوار بکوب . از آن روز ، آن مرد جوان هر روز ، چند میخی را به دیوار می کوبید . پس از مدتی باز پدرش به او گفت : پسرم حالا برو و از آدم هایی که اذیتشان کرده ای ، حلالیت بطلب و به ازای هر حلالیت ، یکی از میخ های دیوار را بکن . آن مرد جوان رفت و حلالیت طلبید و یکی یکی ، میخ ها را از جایشان در آورد . سپس به سراغ پدرش آمد . پدرش گفت : می بینی پسرم ! میخ ها کنده شدند ولی جایشان باقی مانده است .

سعی کنید هیچ وقت کسی رو نرنجونید .

با تشکر

Phantom
2012/01/06, 12:21
به نام حقيقتي كه تنها او در اوج يقين خواهد ماند

زندگي گامي آرام است

بي صدا و نرم به سوي بي سوي جان فرسا

گهي شتابان و گاه آرام

اما پا برجاست

نداي نياز كيست كه مارا مي كشاند به سوي هر چه نيست ؟

بايد برخواست و شتاب كرد براي او ...

*hit m@n*
2012/01/06, 12:45
زندگی مثل یک دستمال لوله ای است , هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریع تر حرکت می کند.

چشم پوشی از حقایق , آنها را تغییر نمی دهد.

این عشق است که زخم ها را شفا می دهد نه زمان .

راه رفتن کنار پدر در یک شب تابستانی در کودکی , شگفت انگیز ترین چیز در بزرگسالی است :((

عشق عینک سبزی است که با آن انسان کاه را یونجه می بیند .

من نمیگویم هرگز نباید در نگاه اول عاشق شد اما اعتقاد دارم باید برای بار دوم هم نگاه کرد .

هرگز به احساساتی که در اولین برخورد از کسی پیدا میکنید نسنجیده اعتماد نکنید .



با تشکر

Arsn
2012/01/06, 13:08
راه رفتن کنار پدر در یک شب تابستانی در کودکی , شگفت انگیز ترین چیز در بزرگسالی است

راست میگه ! یادش بخیر 5-6 سالم که بود هر شب با پدرم میرفتیم پارک ، قدم میزدیم ، بازی میکردیم ، بستنی و فالوده میخوردیم و وقتی برمشگتیم ادای دزدها را در میاوردیم چون همه خواب بودند !

چه روزگاری بود! اما الان مشغله و درگیری ها زندگی به هیچ کدوم ما فرصت با هم بودن را نمیده !

الان یک ماه میخوایم با هم بریم کوه ، هر دفعه یا من امتحان دارم ، یا پدرم باید جایی بره !

ای زندگی !

آقا جواد ، خدا بگم چی کارت کنه !

doom2009
2012/01/06, 14:25
عشق عینک سبزی است که با آن انسان کاه را یونجه می بیند .

صحبت از کاه و یونجه شد , یاد اتل متل توتوله افتادم

doom2009
2012/01/06, 14:28
سینه کوچکم قفس بزرگ قلبم نیست


قلب بزرگم دگر جایش قفس نیست


بال دارد ولی درها بسته اند و پنجره نیست


قدرت شکستن دارد و میل گریز نیست

Castiel
2012/01/06, 21:59
دوستان عزیز پست های پایانی به دلیل عدم رعایت قوانین تاپیک حذف شد. اینجا تاپیک دلنوشته ها است و باید نظرات خود را در چت روم ارائه دهید
با تشکر

*hit m@n*
2012/01/18, 00:34
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.


با تشکر

ATA
2012/01/18, 00:58
من حرفی واسه گفتن ندارم..... فقط ارزوم بود که بال داشتمو به هر جا دلم میخواست پرواز میکردم بدون هیچ محدودیتی....اگه میشد

Phantom
2012/02/23, 18:26
چه کسی می گوید: که گرانی شده است؟
دوره ارزانی است!
دل ربودن ارزان، دل شکستن ارزان!
دشمنی ها ارزان، چه شرافت ارزان!
و دروغ از همه چیز ارزان تر!
قیمت عشق چقدر کم شده است، کمتر از آب روان!
و چه تخفیف بزرگی خورده است، قیمت هر انسان
برگرفته از:فقط کاربران عضو قادر به مشاهده لینک‌ها هستند.